درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش اومدیت. من این وب رو ساختم تا دوستام که شما هستید راه های سعادت مند شدن در دنیا و آخرت رو بشناسید مثلا با گفتن ذکر ایام و یا داستان های پند آموز دینی و غیره .که من تمام سعیم رو میکنم که تو این راه به شما کمک کنم(یا حق)
آرشيو وبلاگ
معنویت غذای روح است
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:21 ::  نويسنده : morteza

هنگامى كه هیثم از بعض غزوات به خانه خود بازگشت ، پس ‍ از شش ماه تمام زنش فرزندى به دنیا آورد. هیثم فرزند را از خود ندانسته وى را نزد عمر برد و قصه را برایش بیان داشت . عمر دستور داد زن را سنگسار كنند. اتفاقا پیش از آن كه او را سنگسار كنند، امیرالمومنین علیه السلام او را دید و از قضیه باخبر گردید، پس به عمر فرمود: باید بگویى زن راست مى گوید؛ زیرا خداوند در قرآن مى فرماید: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا؛ مدت حمل و از شیر گرفتن فرزند، سى ماه است
و در آیه دیگر مى فرماید: والوالدات یرضعن اولادهن حولین كاملین ؛ مادران فرزندان خود را دو سال تمام شیر مى دهند.
و وقتى كه بیست و چهار ماه دوران شیر دادن از سى ماه كم شود شش ماه مى ماند كه كمترین دوران حاملگى است .
عمر گفت : اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسید و زن را آزاد نمود.

علامه تستری




یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:1 ::  نويسنده : morteza

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شدناگهان خدا فرمود: او را به بهشت  ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب  نگاه کرد...  او امید به بخشش داشت

 

عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر  تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست  .شاهزاده گفت:عاشق نیستی  !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

 

زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و  به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد  بعد به بسته های چسب زخمی  که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد  :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک  به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه  تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:59 ::  نويسنده : morteza

 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. 
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
  مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردمو به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."
 
سلیمان به مورچه گفت : "وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟" مورچه گفت آری او می گوید :
 
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



وقتى سلیمان (علیه السلام) بر بساط بود و باد بساطش را حركت مى داد برزگرى به بالا نگاه كرد و چشمش به شوكت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روى شگفتى گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملك عظیمى داده است.
باد صدایش را بگوش سلیمان رسانید، دستور داد بساط و فرش را پائین آورد و نزد برزگر فرود آمد و فرمود:
یك سبحان الله كه خداوند قبول فرماید بهتر از این ملكى است كه خدا به من داده است.
رازش نیز معلوم است حالا ملك سلیمان كجاست؟ اما سبحان الله آن مؤمن ثابت و نورش موجود است، لذا در قرآن مجید مكررا امر به تسبیح شده، همچنین در روایات و از پیغمبر و اهل بیت (علیه السلام) رسیده.
از حضرت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده كه: كسى كه پس از هر نماز تسبیحات اربعه را بخواند سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله والله اكبر خداى تعالى او را از هفتاد بلا دور مى كند كه سهل ترین آن فقر است و اگر كسى بر آن مداومت كند خدا او را از سوختن و خراب شدن ساختمان بر او و غرق شدن نگه مى دارد و عاقبت به شر نمى شود و از مردن بد نجات مى یابد.



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:56 ::  نويسنده : morteza

سید بحرانى نقل فرموده: پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیه السلام)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد كردند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (علیه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شیعیانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) علیهم صلوات الله نیز همین را فرمودند:
جبرئیل نازل شد و عرض كرد: حق تعالى مى فرماید: من از شما بیشتر ایشان را دوست دارم همه آنها را مى آمرزم
كه تنها راه امید همین است وگرنه با این ضعف در برابر مكر شیطان و با این بى عملى به كجا میرسیم.

سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان
یك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتیم



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:47 ::  نويسنده : morteza

روزى حضرت سلیمان (علیه السلام) با گروه عظیم و بى نظیرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخیر او قرار داده است مشاهده كرد، به خود بالید و به قدرت خود نظر كرده و گویا خود پسندى نمود.
در این هنگام كمى آن مركب عظیم ((بساط)) كج شد و تعداد 12 هزار نفر از لشكریانش هلاك شدند، با چوب روى مركب ((بساط)) زد و گفت: اعتدال یا بساط عدالت پیشه كن! و از ظلم دور باش! اى بساط. بساط در جواب گفت:
در صورتى من از مرز عدالت خارج نمى شوم كه شما نیز به عدالت رفتار كنى.
سلیمان دانست كه ((بساط)) از طرف خداوند، ماموریت دارد.
حضرت سلیمان به سجده افتاد و از خداوند عذر خواست كه به خود بالیده و افتخار به خویشتن نموده است.



كسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شكایت كرد و گفت با اینكه خداوند فرموده دعا كنید من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چیز خیانت كرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:                                                                                                                 
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نكرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.

2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما كجا است ؟

3- كتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نكرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت كردیم سپس به مخالفت برخاستید.


4- شما مى گوئید از مجازات و كیفر خدا مى ترسید، اما همواره كارهائى مى كنید كه شما را به آن نزدیك مى سازد ...
 
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره كارى انجام مى دهید كه شما را از آن دور مى سازد ...
 
6-
نعمت خدا را مى خورید و حق شكر او را ادا نمى كنید.

7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى كنید.

8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افكنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه كنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منكر كنید تا دعاى شما به اجابت برسد.

 



شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:0 ::  نويسنده : morteza

بسم الله الرحمن الرحیم

داوری کردن برای رفع اختلاف میان مردم کار بسیار سنگین و دشواری است.وآن طور داوری که بدگمانی ونارضایی از دنبال نداشته باشدوهر بیننده وشنونده را قانع کند کارمردان خداست.قضاوتهای اعجاب انگیز حضرت علی(ع) موضوع چند کتاب بزرگ است که به وسیله دانشمندان گردآوری شده.یکی از آنها تقسیم دشوار 17شتر میان 3نفر شریک اعرابی است:

سه نفر باهم شریک شده بودند وچندشتر خریده بودند ومعامله کرده بودند تا به 17شتررسیده بود ویک روز میانشان دشمنی افتاده بود،می خواستند شترهارا تقسیم کنند واز هم جدا شوند ،اما مشکل در همین جا پیداشده بود

یکی میگفت :«نصف شترها مال من است.» دیگری گفت:«یک سوم هم سهم من است».ودیگری می گفت:«یک نهم هم سهم من است.»خودشان این نسبت راقبول داشتند اما زیاد اهل حساب نبودند.وحالاهم لج کرده بودند وبه جای پول سهم خودشان را شترزنده می خواستند و17 شتر با این نسبت ها قابل تقسیم نبود.ومردم می گفتند نمی شود که نمی شود.ناچار با اوقات تلخ وبگومگو آمدند خدمت حضرت علی(ع)وگفتند:«میان ما داوری کنید!»حضرت ایشان را با 17 شترشان نگاه کرد واختلافشان را شنید.بعد لبخندی زدوگفت :«حق دارید که سهم خودتان را بخواهید الآن درست می کنم!»حضرت دستورداد شتر خودش را میان آنها بردند بعد فرمود:«حالا فرض می کنیم که به جای 17 شتر18شتر دارید.»به اولی فرمود:تونصف 17شتر را می خواهی حالا نصف18شتر را که بیشتر است یعنی 9شتر بردار!»به دومی فرمود:«توثلث 17شتر  را می خواهی ولی ثلث 18 شتر را که بیشتر است یعنی 6تا بردار.»تا اینجاشد15شتر بعد به سومی فرمود:«توهم یک نهم 17 شتر را می خواهی حالا یک نهم 18شتر را بردار که بیشتر است یعنی 2شتر بردار.»



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:24 ::  نويسنده : morteza

در تاريخ طبرى و ابن خلدون و غير آنها مينويسند: درسال ششم هجرت ، پيغمبر اسلام ص نامه اى به كسرى خسرو پرويز از بزرگترين سلاطين سلسله ساسانى و پسر هرمز پسر انوشيروان فرستاده ، و او را به توحيد وقبول دين اسلام دعوت فرمود، باين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه از جانب پيغمبر خدا محمد است بسوى كسرى

بزرگ مملكت ايران ، سلام و درود بر كسى باد كه جوينده هدايت و پيروى كننده از حقيقت است آنكسى كه به آفريننده جهان و رسول او ايمان آورده ، و تنها خداى واحد را پرستش مى كند، تو را دعوت ميكنم بآنچه خداوند جهانيان دعوا ميفرمايد: من پيغام آورنده و بنده خداهستم ، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوى همه جهانيان : تا مردم را بتوحيد و يكتاپرستى دعوت كرده ، و از راههاى باطل و كج و از كارهاى بد و نادرست برگردانم ، و تا مردم را دستگير ی كرده ، و از گرفتاريها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم ، و سعادت وموفقيت تو در اين ست كه پيغام و فرمان پروردگار جهان را بپذيرى ، و اگر چنانكه ازاطاعت و

فرمانبردارى حق سرپيچيده ، و از راه حقيقت منحرف باشى : هرگونه گمراهيها وگناههاى -ايرانيها- بگردن تو خواهد بود.
كسرى نامه پيغمبر اكرم (ص ) را خواند و پاره كرد.
سپس نامه اى به فرماندار يمن كه آنروز تحت حكومت ايران بود، فرستاده ، متذكر شدكه : دو نفر از اشخاص نيرومند و تواناى يمن را انتخاب كرده ، و به حجاز بفرستد: تاپيغمبر را دستگير كرده و پيش او بفرستد.
فرماندار يمن كه باذان نام داشت : دو نفر آدم فهميده و توانائيكه مورد وثوق بودندبسوى مدينه روانه داشت .
اين دو نفر حركت كرده ، و در مدينه به محضر
پيغمبر اسلام مشرف شده ، و جريان امر ودستور پادشاه ايران را به عرض ‍ آن حضرت رسانيدند.
و ضمنا نامه فرماندار يمن را كه به پيغمبر نوشته بود تقديم كردند، و در آن نامه تصريح شده بود كه : در صورت تخلف كردن از دستور كسرى بطور مسلم خود پيغمبرخود و اطرافيان و قبيله او و زمين ايشان مورد تجاوز و در معرض چپاول قواى دولت ايران واقع شده و بكلى محو و نابود خواهند شد.
آرى اين دو نفر بملاقات آنحضرت -ص - نائل شدند، و چون ريشهاى خود را تراشيده وشارب داشتند: رسول اكرم -ص - از ديدن صورت ايشان اظهار كراهيت و تنفر فرموده وگفت :
واى بر شما باد از طرف كى باين عمل ماءمور شده ايد؟
گفتند: بزرگ ما كسرى چنين دستورى بما داده است .
پيغمبر: ولى خداى من دستور داده است كه شاربها را گرفته و ريش را نتراشيم .سپس فرمود: براى پاسخ دادن به نامه ، فردا پيش من آئيد.
و چون فردا حاضر شدند، پيغمبر-ص - فرمود: از طرف خدايم وحى رسيده است كه پسركسرى -شيرويه - پدر تو را به قتل رسانيده ، و روز و ساعت اين واقعه را هم بيان فرمود،اينك سلطان و بزرگ شما خود از اين دنيا رخت بر بسته است .



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:24 ::  نويسنده : morteza
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی




شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:21 ::  نويسنده : morteza

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:19 ::  نويسنده : morteza

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:17 ::  نويسنده : morteza


لوئیزردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد وبا فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرشبیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جانلانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالتبدی سعی کرد او را بیرون کند.زننیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتن را میآورم.جانگفت که نسیه نمی دهد.مشتریدیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهدخرید این خانم با من ...خواروبار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟لوئیزگفت: اینجاست ... جانگفت: لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر ...!لوئیزبا خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را رویکفه ترازو گذاشت ... همهبا تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ... خواربارفروش باورش نمی شد ... مشتریاز سر رضایت خندید ... مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند .دراین وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشتهاست ... کاغذلیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "*******************فقطاوست كه مي‌داند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است. دعابهترين هديه رايگاني است كه مي‌توان به هر كسي داد و پاداش بسياربرد. بر گرفته از كتاب لبخند خدا



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:17 ::  نويسنده : morteza


 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند

و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند

. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد

 

 
تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند
جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

 

 

 




شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:14 ::  نويسنده : morteza

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:12 ::  نويسنده : morteza

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:11 ::  نويسنده : morteza

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد، زيرا سبكي قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا ميخواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري



جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : morteza

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با نامه های خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوام و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است . از خدایم طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.


 



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب