درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش اومدیت. من این وب رو ساختم تا دوستام که شما هستید راه های سعادت مند شدن در دنیا و آخرت رو بشناسید مثلا با گفتن ذکر ایام و یا داستان های پند آموز دینی و غیره .که من تمام سعیم رو میکنم که تو این راه به شما کمک کنم(یا حق)
آرشيو وبلاگ
معنویت غذای روح است
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:24 ::  نويسنده : morteza

در تاريخ طبرى و ابن خلدون و غير آنها مينويسند: درسال ششم هجرت ، پيغمبر اسلام ص نامه اى به كسرى خسرو پرويز از بزرگترين سلاطين سلسله ساسانى و پسر هرمز پسر انوشيروان فرستاده ، و او را به توحيد وقبول دين اسلام دعوت فرمود، باين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه از جانب پيغمبر خدا محمد است بسوى كسرى

بزرگ مملكت ايران ، سلام و درود بر كسى باد كه جوينده هدايت و پيروى كننده از حقيقت است آنكسى كه به آفريننده جهان و رسول او ايمان آورده ، و تنها خداى واحد را پرستش مى كند، تو را دعوت ميكنم بآنچه خداوند جهانيان دعوا ميفرمايد: من پيغام آورنده و بنده خداهستم ، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوى همه جهانيان : تا مردم را بتوحيد و يكتاپرستى دعوت كرده ، و از راههاى باطل و كج و از كارهاى بد و نادرست برگردانم ، و تا مردم را دستگير ی كرده ، و از گرفتاريها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم ، و سعادت وموفقيت تو در اين ست كه پيغام و فرمان پروردگار جهان را بپذيرى ، و اگر چنانكه ازاطاعت و

فرمانبردارى حق سرپيچيده ، و از راه حقيقت منحرف باشى : هرگونه گمراهيها وگناههاى -ايرانيها- بگردن تو خواهد بود.
كسرى نامه پيغمبر اكرم (ص ) را خواند و پاره كرد.
سپس نامه اى به فرماندار يمن كه آنروز تحت حكومت ايران بود، فرستاده ، متذكر شدكه : دو نفر از اشخاص نيرومند و تواناى يمن را انتخاب كرده ، و به حجاز بفرستد: تاپيغمبر را دستگير كرده و پيش او بفرستد.
فرماندار يمن كه باذان نام داشت : دو نفر آدم فهميده و توانائيكه مورد وثوق بودندبسوى مدينه روانه داشت .
اين دو نفر حركت كرده ، و در مدينه به محضر
پيغمبر اسلام مشرف شده ، و جريان امر ودستور پادشاه ايران را به عرض ‍ آن حضرت رسانيدند.
و ضمنا نامه فرماندار يمن را كه به پيغمبر نوشته بود تقديم كردند، و در آن نامه تصريح شده بود كه : در صورت تخلف كردن از دستور كسرى بطور مسلم خود پيغمبرخود و اطرافيان و قبيله او و زمين ايشان مورد تجاوز و در معرض چپاول قواى دولت ايران واقع شده و بكلى محو و نابود خواهند شد.
آرى اين دو نفر بملاقات آنحضرت -ص - نائل شدند، و چون ريشهاى خود را تراشيده وشارب داشتند: رسول اكرم -ص - از ديدن صورت ايشان اظهار كراهيت و تنفر فرموده وگفت :
واى بر شما باد از طرف كى باين عمل ماءمور شده ايد؟
گفتند: بزرگ ما كسرى چنين دستورى بما داده است .
پيغمبر: ولى خداى من دستور داده است كه شاربها را گرفته و ريش را نتراشيم .سپس فرمود: براى پاسخ دادن به نامه ، فردا پيش من آئيد.
و چون فردا حاضر شدند، پيغمبر-ص - فرمود: از طرف خدايم وحى رسيده است كه پسركسرى -شيرويه - پدر تو را به قتل رسانيده ، و روز و ساعت اين واقعه را هم بيان فرمود،اينك سلطان و بزرگ شما خود از اين دنيا رخت بر بسته است .



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:21 ::  نويسنده : morteza

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:19 ::  نويسنده : morteza

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:17 ::  نويسنده : morteza


 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند

و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند

. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد

 

 
تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند
جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

 

 

 




شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:17 ::  نويسنده : morteza


لوئیزردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد وبا فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرشبیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جانلانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالتبدی سعی کرد او را بیرون کند.زننیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتن را میآورم.جانگفت که نسیه نمی دهد.مشتریدیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهدخرید این خانم با من ...خواروبار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟لوئیزگفت: اینجاست ... جانگفت: لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر ...!لوئیزبا خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را رویکفه ترازو گذاشت ... همهبا تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ... خواربارفروش باورش نمی شد ... مشتریاز سر رضایت خندید ... مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند .دراین وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشتهاست ... کاغذلیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "*******************فقطاوست كه مي‌داند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است. دعابهترين هديه رايگاني است كه مي‌توان به هر كسي داد و پاداش بسياربرد. بر گرفته از كتاب لبخند خدا



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:14 ::  نويسنده : morteza

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:12 ::  نويسنده : morteza

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 2:11 ::  نويسنده : morteza

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد، زيرا سبكي قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا ميخواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري



شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 1:56 ::  نويسنده : morteza


ذکر روز  شنبه           یا رب العالمین
                                     
ذکر روز  یکشنبه        یا ذالجلال والاکرام

ذکر روز  دوشنبه        یا قاضی الحاجا ت

ذکر روز  سه شنبه     یا ارحم الراحمین

ذکر روز  چهارشنبه     یا حی یا قیوم

ذکر روز  پنجشنبه       لا اله الا الله الملک الحق المبین

ذکر روز  جمعه           اللهم صل علی محمد و ال محمد



جمعه 17 آذر 1391برچسب:حدیث امام صادق, :: 19:29 ::  نويسنده : morteza

ذِكرُ المَوتِ يُميتُ الشَّهَواتِ في النَّفسِ، ويَقلَعُ مَنابِتَ الغَفلَةِ، ويُقَوّي القلبَ بمَواعِدِ اللّه، ويُرِقُّ الطَّبعَ، ويَكسِرُ أعلامَ الهَوى ويُطفِئُ نارَ الحِرصِ، ويُحَقِّرُ الدُّنيا؛

ياد مرگ، خواهش هاى نفس را مى ميراند و رويشگاه هاى غفلت را ريشه كن مى كند و دل را با وعده هاى خدا نيرو مى بخشد و طبع را نازك مى سازد و پرچم هاى هوس را درهم مى شكند و آتش حرص را خاموش مى سازد و دنيا را در نظر كوچك مى كند.




 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب